قدیما هر وقت تو محل واسه بازی یار انتخاب می کردیم ، همیشه یارهای قوی رو اون بر می داشت… می گفت با یار ضعیف نمیشه برد…
همیشه وسط یه بازیه نابرابر بود… بازی که می دونست برندست…بزرگ که شد با همین فکر یار انتخاب کرد…یکی که از همه نظر قوی بود…چهره، تحصیلات، وضعیت مالی
شک نداشت که برای زندگیش بهترین یار رو انتخاب کرده و هیچ مشکلی حریف زندگیش نمیشه…
چند باری از زندگیش واسم گفته بود…گفته بود زندگیم پر از گل به خودیه… پر از اشتباهاتی که داره یه تیم قوی رو زمین میزنه…گفته بود هم دل نیستیم، هم فکر نیستیم،هر کدوم ساز خودمون رو می زنیم.
آخرین باری که دیدمش چهره ش مثل کسی بود که خیلی تلاش کرده ولی بازی رو باخته…همونقدر خسته و کلافه…
وقتی بهش گفتم چی شد که اینجوری شد گفت: انتخاب دلم نبود، واسه شرایطی که داشت انتخابش کردم…فکر می کردم کم کم عاشقش میشم و عاشقم میشه…کم کم انتخابی که دلی نبوده، دلی میشه، ولی نشد…چون دل آدمیزاد به زور وصله ی دل کسی نمیشه، حتی اگه یک عمر به اجبار کنار دل کسی بمونه.من قبول کردم که باختم…
نگاش کردم و گفتم خودت که باختی هیچ، یارتم باخت… ببین رفیق بعضی وقتا باختن ما باختن خیلیا میشه…تو بازی های بچگیمون تیم قوی همیشه برنده می شد…ولی زندگی بازی بچه ها نیست…تو زندگی هرچقدر هم که یارت قوی باشه اگه دلتون یکی نباشه، می بازید…بد می بازید!